عشق یا پول طلاق یا ازدواج انتخاب صحیح کدامند ؟

اکثر اوقات مراجعه کنندگان در مشاوره حقوقی با اینجانب بعنوان وکیل پایه یک دادگستری و همچنین وکیل خانواده در مشاوره خانواده بدنبال دریافت و کشف اخرین راه حل برای انتخاب عشق یا پول هستند .یک وکیل خانواده می تواند تحلیل مناسبی از وقایع داشته این داستان برای شما انتخاب شده است تا به انتخاب شما کمک کند .

وکیل خانواده می گوید عشق یاپول طلاق یا ازدواج با این داستان همراه شوید .

مهشيد دخترك قد بلند و خوش چهره جوان به مطب من آمد و خواست تا ويزيت شود. او وقت قبلي نگرفته بود و براي همين كمي معطل شد. اما جالب اينجا بود كه نه تنها اعتراضي نكرد كه كاملا سرحال و شاداب بود. از زيبايي او و آراستگي‌اش لذت بردم. با همان نگاه اول متوجه شدم كه با دختري شاداب و سرزنده و خوش برخورد و پر انرژي سر و كار دارم. براي همين با لبخند رو به او كردم و گفتم: خب من چه كمكي می‌تونم به اين دختر خوشگل و پر انرژي بكنم؟ كاملا مشخص بود كه او از تعريف من حسابي سر ذوق است و براي همين لبخندي تحويلم داد و گفت:

– واي ممنون از تعريف‌تون خانوم دكتر… ولي به نظر من آدم شانس داشته باشه بهتر از اينه كه قيافه داشته باشه…

از لحن مهشيد بی‌اختيار خنده‌ام گرفت و از او خواستم تا ماجرا و مشكلش را برايم بازگو كند و او نيز بلافاصله با همان انرژي گفت:

– راستش خانوم دكتر مشكل من نيستم، مشكل بهروزه

– بهروز كيه؟

– بهروز نامزدمه… يعني نامزدم بود، البته مشكل، اولش از طرف من بوجود اومد، ولي بعد من ديگه مشكلي ندارم و اونه كه ايجاد مشكل كرده…

مدل حرف زدن مهشيد خيلي بامزه و منحصر به فرد بود و براي همين باز هم خنديدم و گفتم:

– مهشيدجان من كه با اين كلمات بريده و نصفه نيمه نمی‌تونم متوجه بشم كه چي می‌گي… پس همه چيز رو برام از اولش تعريف كن

دخترك كه بيست و شش سال داشت به تندي بله چشمي گفت و سپس شروع كرد به شرح داستان و ماجرايش…

* نوزده ساله كه بودم حداقل ده تا خواستگار داشتم… روزي نبود كه فردي از دوستان، فاميل و يا حتي غريبه‌ها با طرح كردن اين موضوع نزد خانواده‌ام نيايند. ظاهرا لطف خدا شامل حال من شده بود و داراي چهره زيبايي بودم. من و خانواده‌ام اما به تمام اين خواستگاري‌ها نديد پاسخ منفي می‌داديم. من دوست داشتم درس بخوانم و خانواده‌ام هم معتقد بودند كه هنوز زود است كه من شوهر كنم. براي همين بدون كوچك‌ترين توجهي به زندگي مان ادامه داديم و من در رشته طراحي صنعتي قبول شدم.

با ورودم به دانشگاه حالا بيشتر از قبل متوجه شده بودم كه چقدر در كانون توجهات پسرها هستم.

خلاصه بگويم كه روزي نبود كه پيشنهاد دوستي، ابراز عشق و علاقه و حتي خواستگاري نداشته باشم. از عاشق دل خسته تا قلب پاره پاره… اما خدا رو شكر من در خانواده‌ای فرهنگي بار آمده بودم كه اگرچه وضع مالي خيلي خوبي نداشتيم و كاملا معمولي بوديم، از لحاظ سطح فرهنگي بسيار غني بوديم و چون هم پدرم و هم مادرم هر دو استادهاي بازنشسته دانشگاه بودند من و برادرم در خانواده‌ای معقول و فهميده رشد و بزرگ شده بوديم. براي همين در دانشگاه نه خود را باختم و نه تحت تاثير قرار گرفتم. اتفاقا اصلا هم در قيافه نرفتم و سعي كردم به همه بفهمانم كه من فقط يه دوست و هم دانشگاهي خيلي خوب هستم و نه چيز ديگري… براي همين خيلي زود تبديل به يكي از محبوب‌ترين افراد در دانشگاه شدم تا بالاخره در ترم چهارم اتفاقي كه نبايد رخ می‌داد رخ داد و فردي توانست دل مرا اسير كند و آن را تصاحب كند…

آن فرد كسي نبود جز بهروز دانشجوي ممتاز رشته معماري كه بنا به دلايلي از دانشگاهي ديگر انتقالي گرفته بود به دانشگاه ما… پسري قد بلند و جذاب و خوش چهره كه درست مانند هنرپيشه‌هاي آمريكايي بود و امكان نداشت كه دختري جذب زيبايي او نشود.وبه او ابراز عشق نکند 

آري او دقيقا همان سلاحي را داشت كه من داشتم، اما او از انجايي كه خود به زيبايي و جذابيتش كاملا اشراف داشت برعكس من كاملا در قيافه بود و به هر كسي محل نمی‌گذاشت و همين باعث شده بود تا دخترها براي تصاحب او در دانشگاه دعوا به راه بيندازند و من اما در اين ميان فقط به اين اتفاقات بخندم.

بهروز اما ظاهرا از همان روز اول كه قدم به دانشگاه ما گذاشته بود چشمش مرا گرفته بود و براي همين در ترم بعد به هر شكلي كه بود يكي از درس‌های عمومي‌اش را در كلاسي برداشت كه من هم در همان كلاس بودم و بعد از همان جلسه اول دقيقا طوري در كلاس نشست كه نگاهش مستقيما در چشمان من باشد. او هيچ چيزي نمی‌گفت و فقط در طول كلاس به من خيره می‌شد.

اين وضعيت تا نيمه‌هاي ترم ادامه داشت تا اين‌كه بالاخره صداي من درآمد و يكروز با عصبانيت بعد از كلاس به نزد او رفتم و گفتم: ببخشيد آقا، شما مشكلي داريد؟

بهروز با خونسردي پاسخ داد: خير… من جسارتي كردم؟

– نه اما از اول ترم تا الان شما مدام روبه‌روي من می‌شينيد و به من زل می‌زنيد…

بهروز لبخندي زد و گفت: آهان راستش می‌خوام بدونم زيباترين دختر دانشگاه كه تمام پسرهاي دانشگاه عاشق دل خسته‌اش هستن چه ويژگي داره كه آدم تا اين اندازه مجذوبش ميشه؟

از كلام و سحرش خيلي خوشم آمد و براي همين لحنم را كاملا عوض كردم و گفتم: خب حالا متوجه شديد؟

– خير متاسفانه… چون خودم گرفتارش شدم!!

همين چند جمله كافي بود تا ارتباط من و بهروز شكل بگيرد و هر روز بيش از پيش با يكديگر در ارتباط باشيم. اعتراف می‌كنم كه من به شدت به بهروز علاقه‌مند شده بودم و او نيز چنان عاشق من شده بود كه ديگر تمام فكر و ذكرش من بودم… عشق و علاقه و ارتباط ما در دانشگاه مانند بمب صدا كرد و همه می‌گفتند كه بردن دل زيباترين دختر دانشكده توسط جذاب‌ترين پسر دانشگاه چيز دور از ذهني نبوده و اگر يك نفر می‌توانستن اين دو نفر را بالاخره مغلوب احساسات كند بي‌شك بهروز براي مهشيد و مهشيد براي بهروز بوده است. به هر جهت ارتباط ما با گذشت زمان به چنان عمق و ريشه‌ای می‌رسيد كه خيلي زود هر دوي ما تصميم به ازدواج گرفتيم و در گام نخست خانواده‌هاي‌مان را از اين موضوع مطلع ساختيم.

اتفاقا هم پدر و مادر من و هم پدر و مادر بهروز هر دو موافق آشنايي در دانشگاه و ازدواج بودند و براي همين خيلي زود قرار و مدار خواستگاري گذاشته شد. خانواده بهروز تهران نبودند و شیراز بودند، براي همين بلافاصله خود را رساندند و مراسم خواستگاري انجام شد.

اما مشكل در آنجا بود كه نه بهروز و نه خانواده‌اش از توان مالي بالايي برخوردار نبودند، به هرحال ما رسما نامزد شديم تا در طول اين مدت هم درس‌مان تمام بشود و هم بهروز به زندگي خود سر و ساماني بدهد كه در آينده بتواند زندگي را آغاز كنيم.

روزگار به سرعت برق و باد از پس هم می‌گذشتند و هر دوي ما از دانشگاه فارغ‌التحصيل شدم. با تمام شدن درس‌مان هر دو مشغول به كار شديم. من در شركتي و او نيز در شركتي ديگر. اما مشكل آنجا بود كه بهروز هر چقدر تلاش می‌كرد نمی‌توانست پول زيادي پس‌انداز كند و همين باعث شد تا مدت نامزدي ما به درازا بكشد، طوري كه خانواده من كه البته هيچ وقت پول براي‌شان از درجه اولويت اول برخوردار نبود صداي‌شان در بيايد و باعث شود تا من نيز خودم نسبت به رابطه‌مان دلسرد شوم.

بايد اعتراف كنم كه من و بهروز از لحاظ عاطفی به شدت به يكديگر وابسته بوديم و هيچ چيز كم نداشتيم، هر دوي ما عاشق يكديگر بوديم و در كنار هم احساس آرامش می‌كرديم. اما آينده نامعلوم مرا حسابي می‌ترساند و همين عاملي بود براي جنگ و دعواهاي ما كه كم‌كم اين دعواها شدت گرفت و باعث شد تا رابطه ما هر روز سردتر از قبل شود. اتفاقي كه با ورود پيمان به زندگي من رنگ و بويي جدي‌تر گرفت.

پيمان يكي از مشتري‌هاي به شدت پولدار شركت ما بود. او از مال دنيا بی‌نياز بود و در همان جلسه اول چنان به من ابراز عشق كرد كه من ناخودآگاه براي فرار از فشارها به سمتش جذب شدم. او خيلي زود از من خواستگاري كرد و برايم از زندگي زيبا و بی‌دغدغه‌ای گفت كه قصد داشت برايم فراهم كند.

هر فكري كه می‌خواهيد درباره من بكنيد. بگوييد آدم سنگدلي هستم، بگوييد بی‌عاطفه هستم و يا بگوييد عشق را به پول فروختم. اما هرچه كه فكر كنيد قطعا جاي من نيستيد كه در آن شرايط به اين موضوع فكر كنيد كه من با داشتن چهره‌ای به اين زيبايي چرا بايد دنبال رنج و سختي باشم و نخواهم زندگي خوب و راحت داشته باشم. آري در آن شرايط به اين فكر می‌كردم كه در كنار بهروز تازه اگر با وي ازدواج هم كنم تمام عمرم دغدغه تامين زندگي با من خواهد بود، اما پيمان می‌توانست زندگي سرشار از آسايش و لذت را برايم به ارمغان بياورد و براي همين روز به روز از بهروز فاصله گرفتم و جذب پيمان شدم.

اين سرد شدن من كم‌كم صداي بهروز را هم درآورده بود و اوضاع ما تبديل به جهنمي شده بود كه هر روز در آن دعوا داشتيم. نمي‌دانستم چه كنم تا اين‌كه بالاخره يك روز خيلي رك و صريح تمام ماجرا را تعريف كردم و از نيتم او را مطلع ساختم كه می‌خواهم با پيمان ازدواج كنم.

بهروز؛ با شنيدن اين حرف وا رفت، به وضوح شكست را در چهره‌اش ديدم و پس از آن ديگر هيچي نگفت و مرا ترك کرد. بايد بگويم كه در ابتدا تا چند روز حسابي عذاب وجدان داشتم، اما حکایت زيبايي‌هاي زندگي پيمان چنان چشمم را كور كرده بود كه خيلي زود بهروز را فراموش كردم و دل به پيمان و زندگي پر زرق و برقش بستم.

پيمان تا جايي كه می‌توانست پول برايم خرج می‌كرد و هر روز برايم كادوهاي رنگارنگ می‌خريد. او خيلي سريع به خواستگاري من امد و خانواده‌ام هم عليرغم ميل باطني شان با اين وصلت موافقت كردند. همه چيز داشت خيلي خوب پيش می‌رفت كه ناگهان تمام اين ايام مانند رويايي شيرين پايان يافت و مشخص گرديد كه پيمان نه تنها زن دارد كه بچه هم دارد. در واقع اين زن پيمان بود كه تنها بيست روز مانده به ازدواج ما به من زنگ زد و شروع كرد به دشنام دادن و من هم كه از همه جا بی‌خبر بودم اظهار بی‌اطلاعي كردم و بعد…

فكر می‌كنم نيازي به بازگو كردن اتفاقات نباشد، اما هرچه كه بود پيمان خيلي سريع بساطش را از زندگي من جمع كرد و رفت. من حالا دلشكسته و ناراحت به نزد بهروز بازگشتم و از او خواستم تا مرا ببخشد، اما او چنان برخورد بدي با من كرد كه حتي حاضر نشد به اعترافات من و به اشتباهاتم گوش بدهد. براي همين تصميم گرفتم به نزد روان‌شناس بيايم تا بلكه مرا راهنمايي و كمک كند و از همين جهت اكنون پيش شما هستم.

حرف‌هاي مهشيد كه تمام شد به او احسنت گفتم كه آنقدر شهامت داشته كه خود قبول كند دچار اشتباه شده است و براي همين به او قول دادم تا جايي كه می‌توانم به او كمك كنم.

در ابتدا مطمئن شدم كه مهشيد نه از سر از دست دادن موقعيت قبلي كه از روي عشق و علاقه می‌خواهد به سمت بهروز بازگردد و از صميم قلب درصدد جبران است. براي همين شروع كردم به مشاوره با او و اين‌كه بپذيرد كه رفتار بهروز هر چقدر هم كه بد باشد در نتيجه التيام نبخشيدن زخم‌هايي هست كه وي به او وارد كرده است. براي همين برايش شرح دادم كه اساس و تكنيك خوب زندگي كردن و خوشبخت بودن نه فقط پول كه به بوجود آمدن احساس خوشبختي است و بعد تصميم گرفتم تا جلسه‌ای با بهروز داشته باشم.

همان طور كه مهشيد تعريف كرده بود، بهروز جواني بسيار خوش چهره و جذاب بود و خوشبختانه به شدت منطقي و فهميده. همان طور كه حدس می‌زدم او بر اين باور بود كه مهشيد حالا كه سرش به سنگ خورده می‌خواهد به سمت او بازگردد تا موقعيت قبلي خود را از دست ندهد. من اما سعي كردم او را در ابتدا متوجه اين موضوع كنم كه مهشيد يك زن فوق‌العاده است، چراكه كمتر زني در زندگي قدرت و شهامت پذيرفتن اشتباه خود را دارد و اشتباه كردن در زندگي هر انساني جزء لاينفك است. اما مهم بعد از آن اشتباه است كه انسان چه رفتاري از خود نشان دهد و اين ما هستيم كه بايد با آن اشتباه مقابله كنيم.

براي بهروز در چند جلسه توضيح دادم كه گذشت و مهرباني جادويي شگرف دارد و مهشيد واقعا او را دوست دارد. برايش توضيح دادم كه تمام انسان‌هايي كه با عشق زندگي مشترك خود را آغاز كرده‌اند در برهه‌ای پشيمان می‌شوند كه چرا به جاي عشق به دنبال ماديات نرفتند و از آن سو افرادي كه زندگي مشترك خود را بر پاي ماديات بنا گذاشته‌اند در خيلي موارد حسرت اين را می‌خورند كه چرا زندگي با عشق را تجربه نكرده‌اند، اما مهشيد اين خاصيت را دارد كه ديگر چنين حسرتي در زندگي‌اش نخواهد بود و همواره می‌تواند به جادوي عشق بهروز تكيه كند.

همان طور كه گفتم خوشبختانه بهروز انسان عاقل و فهميده‌ای بود و مهشيد را هم شديدا دوست می‌داشت. براي همين خيلي زود توانستم كاري كنم تا او از زاويه ديگري به اين ماجرا نگاه كند و كم‌كم آن دو دوباره به سوي يكديگر بازگردند.

خوشبختانه مهشيد و بهروز در عرض كمتر از يك ماه با اعتراف به اشتباه مهشيد و گذشت بهروز خيلي محكم‌تر از قبل به هم رجعت كردند و با اتكا به نيروي عشق زندگي مشترك خود با هر مشكل و مصيبتي كه بود را بنا ساختند و آغاز كردند. آنها حالا می‌دانستند كه چقدر يكديگر را دوست دارند و نبايد در هر شرايطي ديگري را تنها بگذارند.

راستش را بخواهيد داستان مهشيد و بهروز يكي از زيباترين و شيرين‌ترين پرونده‌هايي بود كه من تا كنون به آنها مشاوره داده بودم، چراكه آنها هنوز انسانيت را فراموش نكرده بودند و يكديگر را دوست داشتند.

امروز از آن روزها تقريبا شش سالي می‌گذرد و هنوز هم گاهي بهروز و مهشيد به من سر می‌زنند، اما جالب است بدانيد كه هم مهشيد و هم بهروز در كار خود پيشرفت بسيار زيادي كرده‌اند و وضع مالي‌شان هم روز به روز در حال بهتر شدن است و به تازگي هم توانسته‌اند صاحبخانه‌ای مستقل از خود بشوند.

من اما هر بار كه اين زوج خوشبخت را می‌بينم به اين فكر می‌كنم كه اگر در آن روزها مهشيد قدرت پذيرفتن اشتباه خود و بهروز شهامت گذشتن از اشتباه مهشيد را نداشت آن دو امروز در كنار هم نبودند و به هيچ وجه احساس خوشبختي امروز را نداشتند.منبع :مجله خانواده سبز 

شما می توانید جهت مشاوره حقوقی ویا مشاوره خانواده با وکیل که دارای تجارب برجسته ایی در دادگاه خانواده می باشد می توانید با شماره تماس داخل سایت تماس گرفته و وقت ملاقات بگیرید ضمننا از برنامه تلویزیونی وکیل دعاوی خانوادگی جناب فتح اللهی در ابتدای سایت دیدن کنید .

اکبر فتح اللهی 

وکیل پایه یک دادگستری 

نویسنده روزنامه 

کارشناس دعوت شده به شبکه ۲ سیما